همسفر

" آه " آیینه حرف اول و آخر را در یک کلام گفت

همسفر

" آه " آیینه حرف اول و آخر را در یک کلام گفت

بن بست

تا اون روز ، چند بار از کنار اون کوچه رد شده بودم ولی هیچ وقت به آخر کوچه فکر نکرده بودم

نمی دونم چرا اون روز تصمیم گرفتم که وارد کوچه بشم

کوچه بن بست بود ...

وقتی فکر کردم که دیگه به آخر رسیدم ، همون جا وایسادم ، روی دیوار سایه خودم رو دیدم ، خیلی خسته ... ولی هنوز ایستاده بودم 

 

نداشته ها

اونقدر نداشته هام رو جمع زدم که دیگه وقتش رسیده خودم رو منهای زندگی کنم 

 

روشن دل

دنبال چی می گردی توی این همه سیاهی ؟!

اینجا شمع نیست

به خودت بیا ، روشن دل

سیاه شده ...! همون دل روشنت رو میگم