تا اون روز ، چند بار از کنار اون کوچه رد شده بودم ولی هیچ وقت به آخر کوچه فکر نکرده بودم
نمی دونم چرا اون روز تصمیم گرفتم که وارد کوچه بشم
کوچه بن بست بود ...
وقتی فکر کردم که دیگه به آخر رسیدم ، همون جا وایسادم ، روی دیوار سایه خودم رو دیدم ، خیلی خسته ... ولی هنوز ایستاده بودم
دنبال چی می گردی توی این همه سیاهی ؟!
اینجا شمع نیست
به خودت بیا ، روشن دل
سیاه شده ...! همون دل روشنت رو میگم
میگه می خوام قهرمان بشم ، یه قهرمان واقعی
می خواد انتقام بگیره ، انتقام تمام نداشته هاش رو
ولی رفیق تو قهرمان بودی و خودت نخواستی
وقتی که تمام سالن تشویقت می کردن ، وقتی که داور شمارش معکوس رو می گفت
10 ، 9 ، 8 ، ...
تو هیچ حرکتی نمی کردی
7 ، 6 ، 5 ، ...
و هنوز هم ساکن
4 ، 3 ، 2 ، ...
کار تو از این حرفا گذشته
یک رو هم گفتن ولی تو هنوز ...
شب بخیر رفیق